lOve memOry_179

ساخت وبلاگ
به نام خدای بزرگ و مهربونی که ما دو تا رو بهم رسوند..

 

سلام نفسم

اومدم ازمون انلاین بدم گفتم یه سری هم به اینجا بزنم بنویسم..

ازمونم قبول شدم با نمره هشتاد و سه..

تو پست قبلی نوشتم که قراره مامانم بیاد خلاصه بگم برات که مامانم اومد هفته بعدش

هفدهم دی بود که ظهر از خواب پاشدم دیدم ارش تکون نمیخوره مثل روزای قبل نگران شدیم

گفتی پاشو بریم صدای قلبشو بشنویم درمونگاه که کسی نبود اونموقع رفتیم کلینیک اونجا گفتن که باید

برین زایشگاه رفتیم زایشگاه اونجا یکم لفتش دادن گفت برو غذا بخور بیا بعد نوار قلبشو بگیریم

سی و هشت هفته و یک روز بودم..گفتم باشه برگشتم رفتیم غذا خریدیم تو راه ب مامانم زنگ زدم

گفتم گفتن باید زایمان کنی مامانم که داشت میومد خونمون گفت چیییییییییییی

اخه خونه هنوز بهم ریخته بود کلی کار داشتیم و خرید..گفتم شوخی کردم و خندیدم

اومدیم خونه غذا خوردیم ساعت سه بود که بلندشدیم رفتیم وقتی داشتیم میرفتیم کیان تو حیاط داشت بازی میکرد..

رفتیم گفتم خوب غذا هم خوردم گفت خوب برو بخواب بیام معاینت کنم رفتم خوابیدم اومد معاینم کرد

گفت یک سانتی در همون حین دکتر اومد گفت این کیه گفتن جریانو بهش گفتن

گفت بخواب تا معاینت کنم گفتم همین الان معاینه شدم ای بابا.................

دست زد رو شکمم گفت این بچه ای یو جی اره گفتم نه بابا فقط تکونش کم شده اومدم برا نوارقلب همین...

گفت باید بستری بشه برا زایمان و رفت

منم همش خونه بهم ریخته تو ذهنم بود گفتم هنوز امادگی ندارم گفتن خوب اگه نمیخوای برو به

شوهرت بگو بیاد رضایت بده برو چندروز دیگه بیا..بهت زنگ زدم گفتی من رضایت نمیدم همین الان

تمومش کن برهگفتم هنوز کلی کار مونده انجام ندادیم..خونه و .........

گفتی عیب نداره برو زایمان کن اشکال نداره همون لحظه منم یه استرس و ترس عجیبی گرفتم

به مامانمم زنگ زدیم اومد زایشگاه کلا هنگ کرده بود شوخی شوخی جدی شد

تو رفتی تشکیل پرونده دادی تا اومدی طول کشید بهم لباس دادن کردنم داخل اصلا نتونستم مامانم و

تو رو ببینم دیگه وسایلامم دادم کمکی که بهتون بده..رفتم دراز کشیدم بهم سرم و امپول وصل کردن

هی استرس داشتم میترسیدم از زایمان..همش با دانشجوها حرف میزدیم ک زودتر بگذره..

اونا تموم شدن رفتن منو گذاشته بودن تو اتاق تکی چون گفته بودم پرستارم مثلا میخواستن خاص باشم

رفتم دستشویی دیدم تو اون اتاق دوتا خانومن بهشون گفتم چرا منو نمیارین اینجا گفتن اونجا تنهایی

بهتره که اونجا همش میخوان صدا بدن..گفتم نه اونجا راجت ترم..دیگه اوردنم پیش اون دوتا..رو همون

تختی که زمان کیان خوابیدم خوابیدم..گذشت و دردام شروع شد کم کم..گفتن همراهات میخوان ببیننت

اومدم دم در تو و مامانم وایساده بودین کلی گریه کردم گفتم خیلی سخته چرا زودی نمیگذره..شما هم

دلداریم دادین و تربت کربلا گفتین تموم میشه بلاخره تحمل کن..

برگشتم خلاصه دردام بدتر شدن حدود شیش ساعتی از شروع دردام تا زایمانم طول کشید

حین درد به این فکر میکردم حالا انقد ارش لفتش میده که ساعت دوازده دنیا بیاد و بشه هجدهم

میگفتم هفدهم بشه بهتره قشنگتره رنده..دیگه زمان زایمان زدن دوازده ربع کم شب که شد همون

هفدهم که میخواستم..

یه بچه کوچولو انگار مورچه با وزن دوکیلو و هفتصد بعدش اوردنش تو بغلم و بعد لباس تنش کردن و

اوردنش پیش شما من که تا دیدمش گفتم واااای خدا این ک کیانههههه

دیگه بردنم تو بخش فرداش قرار بود مرخص شم هی لفتش دادن که منم اعصابم خورد شد و

خلاصه بقیه ماجراها که بخوام بنویسم طولانی میشه که چجوری مرخص شدم و .........

ارشم زردی نداشت..یکم بود که خوب شد دو روزه..یک هفته دیگم واکسن دوماهگی داره و منم کلی

کار دارم ..مامان اینا هم خونه رو فروختن..الانم رفتی باشگاه و ارش و کیانم خوابن..

خدا رو شکر پاقدم ارشم خیلی خوبه فداش بشم..

دستم خسته شد

خدایا شکرت بابت همه چیز..

فعلا عشقم

خاطرات من و عشقم...
ما را در سایت خاطرات من و عشقم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elove-story-m-f0 بازدید : 177 تاريخ : دوشنبه 27 اسفند 1397 ساعت: 4:02