به نامخدای بزرگ و مهربونی که ما دو تا رو بهم رسوند
سلام عشقم..
وای باورم نمیشه چندین ماهه میآمد بنویسم یعنی تااین حد گرفتار بودم الا خخخ
بگذریم...
عید نود و هشتم تموم شد و اتفاق بدی که درش افتاد فوت اقا بود شونزدهم فروردین که خیلی دردناک بود و باورنکردنی ساعت دو شب بخاطر افت ناگهانی هوشیاری بردنش بیمارستان و احیا روش انجام دادن ولی برنگشت و اونشب تا صبح بیداربودیم..شب بدی بود.. و رسیدیم به تابستون نودوهشت..خدارو شکر میکنم که تو تاریخ 18مرداد نودوهشت قضیه ای که چندین ساله درگیرشیم تموم شد
مبارکه عشقم
خدا قربون بزرگیت
الان کیانم بیست و دوماه و بیست روزشه و ارشم هفت ماه و چندروز..
خیلی بامزه شدن دوتاشون ماشاءالله
چندروز پیش ز اینجا بود و دیشب رفت چندروز دیگم ع میاد سربازیش تموم شده
ابجیم ز هم باردار شده و دوهفته قبل اومد سونو همینجا گفت بچش دختره مثل اینکه
الان تو هم باشگاهی و یکساعت دیگه میای کیانم بیداره داره ابمیوه میخوره و ارشم خوابه
دوماه دیگه باید برم سرکار اه
دیگه همینا
خیلی دوستت دارم عشقم..خدایا خیلی شکرت خیییییلی
خاطرات من و عشقم...
برچسب : نویسنده : elove-story-m-f0 بازدید : 167